شیخ بهایی خندید. صدای خندهٔ عمیقش به گوش شاهعباس رسید که اسبش موازی با اسب آنها بود و با فاصلهٔ بیشتری حرکت میکرد. اعلیحضرت سر برگرداند. شیخ بهایی و میرداماد را دید. از خندهٔ آنها لبخندی بر لبش رویید. سر برگرداند. با خودش گفت، چقدر خوشحالاند…! باز هم برگشت و نگاهشان کرد. فکرهای سابق در ذهنش شکل گرفت: «خندههایشان راست است یا نه؟ این خندههای عمیق نباید دروغ باشد. راست هم باشد، معلوم نیست که از همدیگر خوششان بیاید. معمولاً علما به یکدیگر حسادت میورزند و از هم بدشان میآید.» سر برگرداند: «نمیدانم امتحانشان کنم یا نه؟ شاید بدشان بیاید. شاید هم… . میرداماد که داماد خودم است، میشناسمش؛ ولی نمیدانم شیخ بهایی چه نظری به دامادم دارد؟ اصلاً شاید میرداماد جلو من خودش را اینقدر متواضع نشان میدهد. شاید… .»
خدیجه
16
دی