دخترک داشت چشمک زدن ستارهها را تماشا میکرد. من هم به درختی تو حیاطمان تکیه داده بودم و مسواک به دست، با دهان باز و البته پر از کف خمیردندان نعنایی نگاهش کردم. موهایش طلایی بود و شانه روی آنها چوبی. دست خودم نبود که هوا برم داشت. دلم خواست. یعنی دلم خواست جای شانه چوبیاش بودم و لای موهایش میشکستم و تا اطلاع ثانوی همان جا میماندم نمیدانم این جمله عاشقانه را از چه کسی شنیدهام. اما خب شیرش حلال. عجب حرف مفتی زده است. درست به در همین موقعها میخورد. زلزده بودم بهش و در خیالم شنا میکردم و از طعم جدید نعنا لذت میبردم که صدای مامان مثل خمپارهای افتاد وسط توهماتم: «عرفان! بدو صبح خواب میمانی. مدرسهات دیر میشود.»
خدیجه
15
دی