سروکلهٔ مردی قدبلند از آشپزخانه پیدا شد که در حال استراقسمع گفتوگوی آنها بود.
هی هی! ساندویچهای کی رو گفتی بدمزه است؟!
او ناگاره، صاحب کافه و پدر میکی بود. مادر میکی دیگر با آنها نبود. او بهخاطر قلب ضعیفی که داشت، شش سال پیش بعد از بهدنیاآوردن میکی، از دنیا رفته بود.
میکی با عشوه و ادا گفت: «ای داد! خب عزیزان، فکر کنم موی دیگه بره.» او سرش را برای کیوکو خم کرد و دواندوان بهسمت اتاق پشتی رفت.
موی؟!
خدیجه
15
دی