خدیجه

کمیل دستش را که مشت کرده بود، با افسوس، روی پایش زد و با لبخند نشست. همهٔ بچه‌ها دست بالا برده بودند و با سروصدا، التماس می‌کردند که پای تابلو بروند. بعضی‌هایشان ایستاده بودند. بعضی‌ها که نشسته بودند، روی زانو بلند شده و تقلّا می‌کردند. مثل جوجه‌کبوترهای گرسنه‌ای بودند که با دیدن مادر، دهان باز کرده، گردن می‌کشند و جیک‌جیک راه می‌اندازند. یونس با ملایمت بچه‌ها را نشاند.