پدرم با اینکه توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پلهای بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد بهراحتی برگردم و برای استواری ستونهای سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمیدانم واقعاً به چه فکر میکرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. هرچه که بود، در بساط فکریاش چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبان نمیآورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان را نشان نمیداد.
خدیجه
15
دی