خدیجه

صدای غمگینم را رها می‌کنم و امیریل را صدا می‌زنم. باید بیاید روبه‌رویم بنشیند، دست‌های سردم را توی دست‌های گرمش بگیرد و بگوید من حلش می‌کنم. اما داد می‌زند: «بگو، می‌شنوم.»
– چند دقیقه اون برگه‌ها رو ول کن، بیا.
– جون مستوره نمی‌شه. هنوز سی‌چهل تا برگه رو نمره نداده‌م.