قبل از اینکه ساعتش زنگ بزند با صدای نقّاره و شیپور بیدار شد. عمامهاش را سر گذاشت و قبایش را پوشید. شالش را دور گردنش پیچید. عبایش را روی سرش انداخت و از دالان رد شد و از حیاط هاشم گذشت. شنیده بود که از شب چهارم نقّارهزنی سحرها در این روستا مرسوم است. وارد کوچه شد. از در خانهٔ هاشم قدری گذشته بودند. متوجه یونس نشدند. مشصفدر با دو چوب کوچک نقّاره میزد. دو طبل کوچک مسیِ چسبیدهبههم در گردنش آویزان بود و با دو دست مینواخت. یکی از طبلها صدای بم داشت و یکی زیر. چوپان لپهایش را پر از باد میکرد و شیپور سحر میزد. شیپور مثل قیف بلندی بود که بالایش دو لولهٔ نیممتری پیش رفته بود و دوباره برگشته بود به عقب.
خدیجه
14
آذر