ترس شبیه خوره به جانم افتاد. انگار همهچیز آهسته شده بود. یک چیز کوچک را گوشهٔ چشمم دیدم. به روبهرو نگاه کردم. دختربچهای شاید سهساله، آن طرف رود پاهای برهنهاش را روی خاک میکوبید. به ترس خودم خندیدم و برای بچه دست تکان دادم. بلند و تیزتر خندید و جلو آمد. لبخندم آرام بسته شد. دستم را جلویش تکان دادم و داد زدم: «نه! جلو نیا. خطرناک است.»
خدیجه
15
دی