دست میکنم تا خاک و سنگریزههای موهایم را بتکانم. چشمهایم را میبندم تا صورتم را هم با چفیه پاک کنم. حسین از جایش بلند میشود. لباس و شلوارش را میتکاند، دستی به موهای بههمریختهاش میکشد و آرام بهسمت در میرود. صدای پوتینهای حسین، صدای چرخیدن درِ چوبی، در لولای زنگزده و بعد صدای شلیک ممتد اسلحه در گوشم میپیچد! گلولهها دیوانهوار بهسرعت تمام دیوار روبهرو را پر میکند. ناخودآگاه دستم را روی گوشهایم میگذارم و بدنم را جمع میکنم تا حجم کمتری را اشغال کنم و سیبل کوچکتری باشم برای تیرهایی که بیرحمانه بهسمتم میآید.
خدیجه
15
دی