خدیجه

من و روح‌الله رفیق بودیم تا اتفاق‌های سال قهر. فکر می‌کردم اتفاق‌های سال قهر کافی باشد تا من دیگر سراغی از او نگیرم؛ ولی او این‌طور فکر نمی‌کرد. ارتباط‌مان دوباره مهر پارسال برقرار شد؛ از سمت روح‌الله. روزهای اول مهر بود؛ اول صبح. توی خواب و بیداری بودم. اتاقم چنان تاریک می‌شد که شب و روزش معلوم نمی‌شد. این هنر پرده‌ها بود. تنها چیزی که آن روز صبح می‌توانست متوجّهم کند که روز شده، روح‌الله بود؛ زنگش، زنگِ بیداری‌ام شد. عمراً اگر آن صدای نمکی و تنوری را رها می‌کردم. خوشحالی و بیداری‌ام هم‌زمان شد؛ موردی نادر.