خدیجه

یکی توی کوچه داد زد: «ابراهیمِ ادهم آمده است!» دیگری روی پشت بام رفت و فریاد زد: «می‌گویند ابراهیمِ ادهم به شهرمان بصره آمده است!» سومی دیگ کوچکی به‌دست گرفت و با ملاقه‌ای به پشت آن کوفت. یک بار، دو بار، چند بار. بعد فریاد زد: – آهای مردم محله، ابراهیم ادهم به بصره آمده است!