خدیجه

برای چندمین بار چشم چرخاند و ته کوچه را نگاه کرد. هیچ‌چیز به چشم رسول آشنا نمی‌آمد. انگار کوچه را خراب کرده باشند و خاکش را به سرند کشیده و از نو ساخته باشند. اگر خرابه را پیدا می‌کرد، بقیه‌ی راه را بلد بود. دهمین باری بود که تا ته کوچه می‌رفت و بی‌نتیجه برمی‌گشت. چشم‌هایش را بست. دوباره حرف‌ها و صداهای آن روز، همه‌ی چیزهایی که به چشمش خورده بود را در ذهن دوره کرد. دوباره به مغزش فشار آورد شاید نشانه‌ی تازه‌ای یادش بیایید. دری، پیکری که از آن روز جایی از ذهنش باقی مانده باشد؛ هیچ اثری از آن‌همه نبود.