خدیجه

مرد شگفت‌زده از او دور شد. از خیره‌سری دختر در همین یکی دو روز همسفری، چیزهایی شنیده بود اما اینک به چشم خود می‌دید که او به‌راستی مردی است مقاوم در هیئت یک دختر ماهرو! شنیده بود که این دختر عجم که قبیلهٔ مولا خلیل به اسم شاهزاده می‌شناسندش، بازماندهٔ کاروان شبیخون‌زده‌ای است. زخم‌های بازویش همچنان روی پیراهن حریر، با پارچه‌ای کتانی بسته شده بود و مرد به چشم خود می‌دید که با این وجود، دختر چگونه مردانه اسب می‌راند و گاه تیری در چله کمان نهاده و دل به شکاری می‌سپارد.