خدیجه

خواسته بود تا حجاران نقشی از او را بر سنگ نقر کنند، نشسته درحالی‌که دستی بر قبضهٔ شمشیر داشت و در دستی دیگر شاخهٔ گلی پنج‌پر؛ یا در شکارگاهی در پی آهوانی که از کنار چشمه‌های آب می‌گریختند، آن‌چنان که او خود روزگاری با میرآخور زنگی، همبازی کودکی‌اش، در کوهپایه‌های پُرکبک و مرغزارهای چراگاه غزالان اسب تاخته بود. در کنارهٔ ماندابی، گوری چالاک آنان را تا سینه در گل‌ولای به دنبال خود کشانیده بود، یا در آن بیابان‌ها که راه به جایی نمی‌بردند و زنگی وفادار نسیمی از حیات را، نزدیک‌ترین زمزمهٔ آب و سایهٔ عطرناک واحه‌هایی را در هواهای هول با منخرین گشوده‌اش بو می‌کشید.