خدیجه

می‌دانستم که سیاست تنها دلیلِ بگومگوهای اغلب بی‌سروصدای پدر و مادرم نیست. گاهی مدت‌ها باهم قهر بودند و روزها حتا یک کلمه هم میان‌شان ردوبدل نمی‌شد. شاید اصلاً همدیگر را دوست نداشتند. احساس می‌کردم که زن‌های زیادی از پدرم خوش‌شان می‌آید و بعید نبود که پدر هم زن‌های دیگری را دوست داشته باشد. گاهی مادر جوری که من هم حالی‌ام بشود توضیح می‌داد که در زندگی ما پای یک زن دیگر هم وسط است. دعواهای بی‌سروته پدر و مادرم که تمامی نداشت جوری ناراحتم می‌کرد که اصلاً خوش نداشتم به چون‌وچرایش فکر کنم.