خدیجه

«کسی چیزی گفته؟ تو خودت را به خاطر بزرگ کردن آن فاحشه سرزنش می‌کنی.»
اشموئل، بی‌آن‌که چیزی بگوید، دستمال آبیِ کثیفی از جیبش بیرون کشید و گریست.
«ببخشید که می‌پرسم، اما چرا این‌همه مدت با او نخوابیدی؟ آدم با زنش این‌طور تا می‌کند؟»
«همه‌اش چند هفته بود. آخر آدم تا کی می‌تواند با یک زن نازا بخوابد؟ خسته شدم از بس سعی کردم.»
«چرا وقتی به‌ات گفتم پیش خاخام نرفتی؟»
«نه من به کار خاخام کار دارم و نه دوست دارم او به کار من کار داشته باشد. روی‌هم‌رفته آدم احمقی است.»