خدیجه

اشموئل نصف لیوان چای را جرعه‌جرعه نوشید، آن وقت آهی کشید و گفت «علمِ غیب نمی‌خواهد که بفهمم تو مرا مقصر آن کار ریسل می‌دانی.» صدایش غم داشت، کلاهی زمخت به سر داشت که آن را در شهر هم‌جوار از درون یک بشکه پیدا کرده بود. عرق که می‌کرد، کلاه به سرش می‌چسبید، اما چون مردی متدین بود اهمیتی نمی‌داد. قبای لایی‌دوزی‌شدهٔ وصله‌داری به تن داشت و دستان استخوانیش از آستینش آویزان بود. چکمه نه، اما کفش‌هایی پت‌وپهن به پا داشت که با آن این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت.