خدیجه

یک مردی بوده که داشته دنیا رو می‌گشته یک‌دفعه می‌رسه به شهری. اولِ شهر یک قبرستون بوده. مرد می‌ره توی قبرستون، می‌بینه روی قبر اولی نوشته ‘ابوطالب ــ سه سال و سه ماه’، روی دومی نوشته ‘حسن ــ پنج سال و شش ماه و دو روز’، روی سومی نوشته ‘کبری ــ یک سال و سه روز’، روی چهارمی نوشته ‘خاتون ــ هشت سال و هفت ماه و ده روز’. همین‌جور تا آخر. روی همهٔ قبرها همین‌جوری. مرد وحشت می‌کنه که چرا این‌همه بچه توی این شهر می‌میرن.