خدیجه

به ماشین اشاره کرد. لیلا درِ عقب را باز کرد و سوار شد. یک لحظه بوی بدی به مشامش خورد. به زن نگاه کرد که چسبیده به درِ سمت چپ، بیرون را تماشا می‌کرد. قاسم ماشین را روشن کرد و دنده‌عقب گرفت. همان‌طور که ماشین را از میان دو ماشینی که دو سویش پارک کرده بودند بیرون می‌آورد، نگاهش به دختر بود. فکر کرد ماه‌گرفتگی او را حتی زیباتر هم کرده. زد توی دنده و حرکت کرد.