در راه احساس غریبی داشتم. دلم میخواست زار بزنم. فکر میکردم همه، به خصوص بهاءالدین و کرامانا بدجوری نگاهم میکنند. از علاءالدین که مقصر اصلی بد حالیام بود و همه اتفاقات زیر سر او بود نفرت داشتم و ابدا نگاهش نمیکردم. وقتی میدیدم زنجرهها (جیرجیرکها) به جایم زار میزنند و آسمان غروب را در طول راه میانبازند، لذت غمگینانهای میبردم. صدا، صدای حال من بود: بیمعنی و مبهم و غمانگیز و بیآغاز و فرجام.
خدیجه
18
آذر