توی همین خانه به دنیا آمده و همین جا بزرگ شدهام. هیچوقت بیرون نرفتم. دیروقت که میشود، تنم را به پنجره فشار میدهم و آسمان را تماشا میکنم. تماشای شعلههای آتش، ابرهایی که سر به دنبال هم گذاشتهاند و بالایشان فرشتهها را دوست دارم ــ خیل فرشتهها ــ که از موهاشان جرقه به زیر میجهد و بالهای پهن آتشین خود را بههم میزنند. چشماندازْ همیشه یکسان است، اما هر غروب میآیم اینجا و از آن کِیف میکنم و به هیجان میآیم، انگار برای اولینبار میبینمش. هفتهٔ پیش فلیکس ونتورا زودتر از همیشه به خانه آمد و در حال خندیدن به ابر انبوهی غافلگیرم کرد ــ آن بالا در آن آبیِ متلاطم ــ که مثل سگی که بخواهد دُم آتشگرفتهاش را خاموش کند دور خودش میچرخید.
«باورم نمیشود! داری میخندی؟»
خدیجه
18
آذر