توی خیلی از آدمها یه آدمِ دیگه هست که همهچیز رو بیشتر از خودش میدونه. آدمی که وقتی توی یه ملاقات مهم دستوپات رو گم کردی دمِ گوشِت میگه الآن باید چی بگی یا توی خیابون یهو میکشدت عقب و میگه مراقب باش، یه ماشین داره با سرعت به سمتت میآد و یه لحظه بعد میبینی یه ماشین با سرعت از جلوِ دماغت گذشت. پریسا خودش هم نمیدونست این کلمات عجیب از کجا اومدن، اما بهروشنی میشنیدشون و مطمئن بود داره کارِ خطرناکی میکنه، انگار یه کاسهٔ بزرگ آش جوشان رو گذاشته باشی روی یه سینی کائوچویی شکسته و از پلههای بلندی بالا بری و بدونی هر لحظه ممکنه سینی از وسط دو نیم بشه و مایع غلیظ و سوزان روی تنت بریزه. وحشتزده چشمهاش رو باز کرد. علیرضا همچنان آروم کنارش خوابیده بود. هنوز جمعهٔ لعنتی ادامه داشت و نه گاوصندوق مقوایی پُر از پول شده بود و نه موهای جلوِ پیشونیِ علیرضا پُرپشت. دوباره آروم چشمهاش رو بست و کمکم همهچی یادش اومد.
خدیجه
18
آذر