خدیجه

وقتی ارباب‌رجوع برای پی‌گیری شکایت‌شان سراغ میز من می‌آمدند، برای‌شان دندان‌قروچه می‌کردم و هنگامی که موفق می‌شدم کسی را دلخور کنم لذتی بی‌پایان می‌بردم. به‌تقریبی همیشه در این کار موفق بودم. اغلب مردمانی کم‌رو بودند؛ می‌دانید دیگر، مردمانی که شکایتی دارند. اما میان ازخودراضی‌های‌شان افسری هم بود که به طور خاص نمی‌توانستم تحملش کنم. تن به تسلیم نمی‌داد و به شکلی زننده مدام صدای تلق‌تلقِ شمشیرش را درمی‌آورد. یک سال و نیم با او سر شمشیرش جنگ داشتم. آخرسر او بود که سپر انداخت و تلق‌تلق را تمام کرد. بااین‌حال، این مربوط به زمانی است که هنوز جوان بودم.