خدیجه

وقتی این آدم، هیو پرسون (محرّف «پترسون» که بعضی‌ها هم «پارسون» تلفظش می‌کنند) هیکل قناسش را از تاکسی‌ای خلاص کرد که او را از ترو به این اقامتگاه محقرِ کوهستانی آورده بود، سرش هنوز میان دری خورندِ بیرون آمدن کوتوله‌ها به پایین خم بود که چشمانش به بالا چرخید؛ نه برای قدردانی از کمکِ راننده که در را برایش باز کرده بود، بلکه برای مقایسهٔ ظاهر هتل اسکات (اسکات!) با خاطره‌ای هشت‌ساله که یک‌پنجم از عمرِ به‌سوگ‌آغشته‌اش بود.