دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ مینشاندم. اگر توان داشتم اینبار دستهایش را آنچنان بر پرده مینگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنجدیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سالها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رؤیا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمیتوانستم به یاد آورم.
خدیجه
17
آذر