چه کسی را بیاورند تو؟ چه کسی آن بیرون است؟
مرد دیگری وارد میشود. با دیدنش نَفَسم بند میآید. احساسی را که در این لحظه دارم، تابهحال در عمرم تجربه نکردهام؛ سردرگمی آمیخته با دلشوره که بهسرعت به وحشت و هراس تبدیل میشود. نمیتوانم آنچه را با چشمهای خودم میبینم باور کنم. مرد در آستانهٔ درِ ورودی میایستد و نگاهم میکند.
غیرممکن است. نمیتواند واقعیت داشته باشد. حتماً دارم خواب میبینم. اما نه، بیدارم. اشتباه نمیکنم. او اینجاست و خیلی هم واقعی به نظر میرسد. اصلاً هم تصنعی و ساختگی نیست. از هر جهت زنده و جاندار به نظر میرسد. در خانهام ایستاده. این خودِ من هستم که در آستانهٔ درِ خانهام ایستادهام و به خودم نگاه میکنم.
خدیجه
17
آذر