خدیجه

یک چیزی‌ام شده، دیگر شکی ندارم. مثل یک بیماری آمد، نه مثل یک باور معمولی یا امری بدیهی. یواشکی و ذره‌ذره جا خوش کرد. حس عجیبی داشتم، کمی ناراحت، همین. تا لنگر انداخت و جایش را محکم کرد، آرام گرفت و من به این نتیجه رسیدم که آن حس فقط یک زنگ خطرِ دروغین بوده و چیزی‌ام نیست. ولی حالا دارد شکوفا می‌شود.
گمان نمی‌کنم شغلِ تاریخ‌نگاری بتواند کسی را آمادهٔ تجزیه‌وتحلیل مسائل روانی کند. در حرفهٔ ما آدم فقط با احساس‌هایی کلی سروکار دارد که روی‌شان اسم‌هایی عامی مانند «بلندپروازی» و «منفعت» می‌گذارد. بااین‌حال، اگر سرِ سوزنی از خودم شناخت داشته باشم، الان باید ازش استفاده کنم.