من بچهٔ خیلی ساکتی بودم. آنقدر ساکت که والدینِ نگرانم مرا به دیدن یکی از دوستانشان بردند که روانپزشک بود.
خانهٔ این روانپزشک بالای یک سراشیبی قرار داشت که به دریا مشرف بود. روی راحتیِ پذیراییِ روشن نشستم و زن زیبای میانسالی برایم آبپرتقال و دو عدد دونات آورد. آبپرتقال را نوشیدم و نیمی از یک دونات را خوردم و مراقب بودم شکرش روی زانوهایم نریزد.
دکتر گفت «بازم آبپرتقال میخوای؟» من سرم را تکان دادم. فقط ما دو نفر آنجا بودیم و روبهروی هم نشسته بودیم. روی دیوارِ روبهرویم پرترهای از موتزارت آویخته بود ــ سرزنشآمیز نگاهم میکرد، مثل گربهای کمرو.
خدیجه
17
آذر