پیرمرده از روی صندلیاش خیزی برداشت. خمیدهکمر راهش را کِشید سمتِ دری فولادی انتهای اتاق، بازش کرد، و غیبش زد. ده دقیقه آنجا ایستادم، منتظرِ برگشتناش. زیرِ آباژور، چندتایی حشرهٔ ریزِ سیاه داشتند زمین را میجوریدند.
پیرمرده بالاخره برگشت؛ سهتا کتابِ چاق دستاش بود. همهشان خیلی قدیمی بودند ــ بوی کاغذِ کهنه بلند شد.
خدیجه
17
آذر