خدیجه

از همان جایی که ایستاده بودم نگاه انداختم به دفترچه‌هه. سروتَه بود ولی می‌توانستم خیلی روشن ببینم آپارتمانِ من آخرین مأموریتش توی این محله است.
«چی‌کار باید بکنی؟»
«ساده‌ست. جعبه‌کلیدِ قدیمی رو درمی‌آرم، سیم‌ها رو قطع می‌کنم، بعد هم جدیده رو وصل می‌کنم. همین. کُلِ ماجرا حدوداً ده دقیقه زمان می‌بَره.»
قبلِ این‌که سر تکان بدهم که نه، یک‌آن فکر کردم.
گفتم «من از همینی که دارم راضی‌اَم.»
«ولی مدلِ اون قدیمیه.»
«همون مدلِ قدیمی برای من خوبه.»
یک‌آن فکر کرد. گفت «قضیه این‌جوریه که فقط شما نیستین. جعبه‌کلیدِ شما رو مالِ همه تأثیر می‌ذاره.»
«چه‌طور؟»
«جعبه‌کلیدها همه وصلن به کامپیوترِ اصلی تو مرکز. برای همین هم اگه مالِ شما یه پیغامی بفرسته که فرق کنه با بقیه، حسابی دردسر می‌شه برامون. متوجه شدین؟»
«آره، متوجه شدم. دارین می‌گین سخت‌افزار و نرم‌افزار باید با همدیگه بخونن.»