خدیجه

دو دقیقه مانده به یازده خودم را کشیدم پایین، اتفاق در شرف وقوع بود. از شش صبح منتظرش بودم، همان وقتی که با حسن، سمیه، فاطمه و مریم رسیدم سرِ چهارراه.
شب قبلش همه‌چیز را برای مریم تعریف کرده بودم. روی ریل تهران اهواز نشسته بودیم.
«نمی‌دونی چه ساک خوشگلی بود؛ عینِ اون توله‌سگ‌کوچیکه که کنارتون ول می‌چرخید نرم بود.»
«ماشین‌شون چی بود؟»
«از این ماشین باکلاس‌ها… یه‌بار می‌گم سوارت کنن، صندلیش مثل پنبه بود، توش که می‌شستی…»
«داوود رو چی‌کار می‌کنی؟»
«نمی‌دونم. اگه تو وایسی جام شاید نفهمه.»
«من که بلد نیستم بفروشمش. تازه‌شم مشتری‌ها من رو نمی‌شناسن.»
«بلدی نمی‌خواد که، جنس‌ها رو برات قایم می‌کنم. فقط پول رو می‌گیری و می‌گی یه دور بزنن تا جنس رو براشون ببری. من هم نمی‌شناسن. زودم می‌آم.»
«اگه داوود بیاد چی؟»
«بهش بگو چیزی نمی‌دونی. باشه؟»
مریم پرید هوا و گفت «گفتی باشه سیاوش‌خان، گفتی باشه. باختی.»