پدر بیآنکه بنشیند ـ عادت داشت ایستاده حرف بزند ـ از کنار در و با لحنی که انتظار شنیدنِ پاسخی از آن برنمیآمد با او صحبت کرد: «با افرن حرف زدم و به توافق رسیدیم. باهات ازدواج میکنه تا بچهت مثل تولههایی که سگها گوشه خیابون پس میندازن بهدنیا نیاد و برای خودش اسم خانوادگی داشته باشه. مراسم ازدواج توی مزرعهٔ کوچیک چیچیکاستِنانگو برگزار میشه. با پدر روحانی اویوآ صحبت میکنم که خطبه عقد رو بخونه. خبری از مهمون نیست. از طریق روزنامه مطلع میشن و هدایاشون رو براتون ارسال میکنن. تا اون موقع تظاهر میکنیم خانوادهای متحدیم. بعد از ازدواج با افرن، دیگه تو رو نخواهم دید، بهت فکر نخواهم کرد و بهدنبال راهی خواهم بود تا از ارث محرومت کنم. تا اون موقع، بدون اینکه پاتو از خونه بیرون بذاری توی این اتاق زندانی خواهی بود.»
خانم
20
آذر