بچه که بودم، فکر میکردم چیزی سختتر از رفتنِ پدرم وجود ندارد. عزا میگرفتیم هرباری که میرفت تبریز. شیرینزبانی و قهر و ناز هم در نرفتنش تأثیری نمیگذاشت. هر مرتبه در جواب سؤال من که میگفتم: «چرا میری تبریز؟!» میگفت: «کار دارم بابایی… باید برم فرش بیارم…» نمیدانستم از بین اینهمه آدم، چرا بابای من باید تا تبریز برود و فرش بیاورد؟! چند باری هم با بغض پرسیده بودم: «بابایی… مگه تهران فرش نداره که باید تا تبریز بری؟!…» دست خودم نبود. دلم نمیخواست کسی از من جدا شود. ترسِ از دست دادن، همیشه با من همراه بود و آزارم میداد. یادم هست همیشه موقع رفتنِ پدرم، تا دم در حیاط همراهش میرفتم و میگفتم: «ولی کاش نمیرفتی…
خانم
19
آذر