خانم

نگاه سنگین پاسدار که سلاح‌به‌دست روبه‌رویشان نشسته بود باعث شد به یاد بیاورد او هنوز هم یک مجاهد است و باید مجاهدبودنش را به پاسدار نشان می‌داد. او بی‌اعتنا به جعفر که مثل دخترها ترسیده و رنگ‌پریده شده بود، کمرش را صاف کرد. سینه‌اش را جلو داد و با غروری که در شأن یک مجاهد مبارز بود سرش را بالا گرفت و به درخت‌های سربرافراشتهٔ اوین خیره شد. جعفر به اعتمادبه‌نفس او غبطه خورد که در چنین شرایط سخت و دلهره‌آوری این‌قدر آرام است.