اینطور که سوارها میگفتند، شهر به خروش آمده، از شعف بازگشت شما. مشتاقم و محزون. باز هم؟ اشتیاق و حزن برای کسی که از ماندن میهراسد، همیشه با هم میآیند. اشتیاق را میفهمم؛ اینبار حزن را نمیفهمم. تاکنون مرتضای جوانی بودم که جز فرزند ملّامحمدامین و شاگرد شیخحسین بودن، به وصف دیگری متصف نبودم. راه خودم میرفتم و بار خود برمیداشتم. نه به استقبالم میآمدند و نه بدرقهام میکردند؛ اما امروز که به دزفول میرویم، به استقبال آمدهاند. آنچه در اصفهان و کاشان گذاشتیم و گریختیم، اینجا به انتظار ما نشسته است.
خانم
16
آذر