سرجوخه عجولانه خود را به دانشآموز رساند، تفنگش را از دستش بیرون کشید و با تشریفات به وارسی آن پرداخت: به همه جایش نگاه کرد، به این طرف و آن طرف چرخاند، کلنگدن را باز و بسته کرد، روزنه دیدگاه آن را وارسی کرد و دستی به ماشهاش کشید. گفت: «روی قنداقهش خراش داره، قربان. خوب هم روغن نخورده.» «چند وقته توی دبیرستان نظامی، دانشآموز؟» «سه ساله، قربان.» «و هنوز یاد نگرفتهی از تفنگت مواظبت کنی؟ نباید بذاری تفنگ از دستت بیفته. سرت بشکنه بهتر از اینه که تفنگ از دستت بیفته. تفنگ سرباز به اندازه بیضههاش اهمیت داره. تو مواظب بیضههات که هستی، هان؟» «بله، جناب ستوان.»
حامد
27
دی