یک جفت چاپستیک پلاستیکی صورتی، یک کاسه پر از نودل فوری، عطر عصارهی مرغ و چای یاس. بخار، کمکم بینیام را قلقلک میدهد. پوپو، مادربزرگم، از روی صندلی لاکیاش مرا میپاید.
این یکی از ابتداییترین خاطراتم است که اشکال آن تار هستند و رنگها به شکل امواج شعلهور دیده میشوند. پلاستیک زرد و صورتی، قرش تبتی سورمهای. مطمئن نیستم که تمامی بخشها واقعی باشند اما میدانم بعدش چه شد. وقتی هیچکس حواسش نیود کاسه را برگرداندم. لبهی کاسه با صدای تقی به میز خورد، نودلها ریختند و چاپستیکهایم روی زمین افتادند. مادرم داد کشید آیا! همانطور که انتظارش را داشتم. اما در خاطره-رویایم پوپو از جایش تکان نمیخورد. بیحرکت سرجایش میماند و مرا تماشا میکند.
فقط میخواستم خرابکاری کنم اما فکر میکنم اولین حرکت شورشیام نیز بود. دیگر چاپستیک نمیخواهم. دیگر نودل نمیخواهم. حداقل امروز….