لنگدان قدمی به سمت رودخانه برداشت، اما به چشم خود میدید که آبِ رودخانه خونرنگ است و عمیقتر از آن است که بتواند بگذرد. لنگدان که دوباره چشمش را بهسمت زنِ روبندهدار چرخاند، دید اجسادِ پیش پایش دوچندان شده است. حالا صدها جسد آنجا بود و شاید هم هزارها جسد؛ بعضیهایشان هنوز زنده بودند و از فرط زجر به خود میپیچیدند و انگار طعمِ تلخِ مرگ را ناباورانه میچشیدند… تنشان طعمهی آتش میشد، در مدفوع دفن میشدند، یکدیگر را میخوردند. ضجه و مویهی ناشی از رنجِ انسانها را میشنید که تا این سوی آب طنین میانداخت.
زن به سوی لنگدان آمد؛ دستان لاغرش را طوری رو به او گرفته بود که انگار استدعای کمک دارد.
محسن
16
مهر