بلومکویست دوباره گفت: «ابله، هشدار دادم آدم خطرناکی است، گفتم محض رضای خدا به حرفم گوش کن. گفتم مثل نارنجکی میماند که هر لحظه احتمال دارد منفجر شود. گفتم سه نفر را با دست خالی کشته و مثل تانک محکم است و آن وقت تو دو پلیس محلی را برای دستگیریاش فرستادی، انگار ولگردی است که شنبه شب در خیابانها پرسه میزند.»
بلومکویست دوباره چشمانش را بست، نمیدانست آن شب به چه مشکلات دیگری برخواهد خورد.
کمی از نیمه شب گذشته بود که لیزبت سالاندر را خونین و مالین پیدا کرد. بعد به پلیس و مرکز فوریتهای پزشکی زنگ زد.
فقط یک چیز درست پیش رفته بود. توانست پذیرش را متقاعد کند بالگرد بفرستند تا سالاندر را به بیمارستان سالگرینسکا منتقل کنند. دربارهی صدمات وارده به لیزبت و زخم سر او توضیح داد و فردی باهوش در مرکز فوریتهای پزشکی حرفهایش را کاملاً فهمید.
محسن
16
مهر