حامد

همه مژدهٔ آمدن بهار را می‌دهند… جویبار کوچک و پرنشاط، مه آبی‌رنگ روی شاه توفان، افراهای بیشه‌زار که برای خواندن نامه‌هایت به میانشان می‌روم، درختان گیلاس سفیدپوش حاشیهٔ جادهٔ اسپوک، سینه‌سرخ‌های براق و جسوری که در حیاط پشتی سربه‌سر داستی میلر می‌گذارند، پیچک سبزرنگ و آویخته بر فراز نیم‌دری که الیزابت برای گرفتن شیرش به آنجا می‌آید، کاج‌هایی که با منگوله‌های نورسته‌شان اطراف قبرستان قدیمی سرک می‌کشند… حتی خود قبرستان قدیمی که تمام بوته‌های کنار قبرهایش گل داده‌اند و سبز شده‌اند، گویی فریاد می‌زنند که حتی اینجا هم زندگی بر مرگ، غلبه می‌کند.