ثانی

کتاب را بست و منتظر ماند. گفتم: -خب نظرتون چیه؟
سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند. حس کردم میخواهد از جواب دادن طفره برود.
-شما می تونید شبیه این آدم بشید؟
یقه پیراهنش را که از زیر پلیور سورمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه بیجانی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم.

-شبیه شهید همت شدن خیلی سخته