خدیجه

شیخ بهایی خندید. صدای خندهٔ عمیقش به گوش شاه‌عباس رسید که اسبش موازی با اسب آن‌ها بود و با فاصلهٔ بیشتری حرکت می‌کرد. اعلی‌حضرت سر برگرداند. شیخ بهایی و میرداماد را دید. از خندهٔ آن‌ها لبخندی بر لبش رویید. سر برگرداند. با خودش گفت، چقدر خوشحال‌اند…! باز هم برگشت و نگاهشان کرد. فکرهای سابق در ذهنش شکل گرفت: «خنده‌هایشان راست است یا نه؟ این خنده‌های عمیق نباید دروغ باشد. راست هم باشد، معلوم نیست که از همدیگر خوششان بیاید. معمولاً علما به یکدیگر حسادت می‌ورزند و از هم بدشان می‌آید.» سر برگرداند: «نمی‌دانم امتحانشان کنم یا نه؟ شاید بدشان بیاید. شاید هم… . میرداماد که داماد خودم است، می‌شناسمش؛ ولی نمی‌دانم شیخ بهایی چه نظری به دامادم دارد؟ اصلاً شاید میرداماد جلو من خودش را این‌قدر متواضع نشان می‌دهد. شاید… .»