پس نگهبان راست گفته بود که او رئیس است. آقای رئیس به ما تعارف کرد که بنشینیم روی مبلهایی که جلوی میزش چیده شده بود. خودش هم رفت و پشت میزش نشست و رو کرد به سوسن که صورتش از سرما سرخ شده بود.
– خانمکوچولو! میدانی برای چه آمدهای اینجا؟
خدیجه
15
دی