حس کردم چه آقای مؤدب و مهربانی است. نگاهی به موهای جوگندمی و مرتبش انداختم و حس کردم میشود به او اطمینان کرد. با دست ما را بهسمت ساختمان راهنمایی کرد و خودش پشتسر ما راه افتاد. وارد ساختمان که شدیم مامان و خاله و علیرضا را دیدیم که هنوز همان جلو ایستادهاند. مامان تا چشمش به ما افتاد، تشر زد: «چرا آمدید تو؟ مگر نگفتم همان بیرون بمانید تا ما بیاییم.»
خدیجه
15
دی