سرم را به علامت فهمیدن حرفش تکان دادم و سوسن را بغل کردم. نگهبان راست گفته بود؛ سوسن داشت میلرزید. محکمتر بغلش کردم و کمی لرزشش کمتر شد. نمیدانم سردش بود یا ترسیده بود. ناگهان نگهبان داد زد: «رئیس!» و بِدو از ما دور شد. ماشین بزرگی که آرم ادارهٔ جنگلبانی رویش بود از درِ حیاط اداره داخل آمد.
خدیجه
15
دی