خدیجه

نفسم بند آمد. لیوان را انداختم و درون آب دویدم و دستم را به‌سمتش دراز کردم. زیر پایم خالی شد و آب سریع به چانه‌ام رسید. سر چرخاندم. بچه را دیدم که دست‌وپا می‌زد و صدای خفه‌ای از دهانش بیرون می‌آمد. آب دور دست‌وپایم پیچیده بود و مرا به زیر می‌کشید. خودم هم داشتم غرق می‌شدم. دست‌وپا زدم و دوباره بالا آمدم. چشمانم می‌سوخت، اما سعی کردم دنبال بچه بگردم. خبری از او نبود. به زیر کشیده شدم و چشمانم بسته شد.