حسین زخمی روی زمین افتاده و از درد به خود میپیچد. خون از شانهاش شره میکند روی زمین سیمانی کف اتاق. دست میاندازم و از همان شانهٔ زخمی شده میکشمش سمت خودم. آهش بلند میشود! سینهخیز بهسمت بشکهٔ آهنی نزدیکمان میرویم. حسین سرفه میکند، فریاد میزند و لختههای خون از دهانش بیرون میپاشد. ناگهان متوقف میشویم، زمین با صدای مهیبی میلرزد. صدای هواپیما به گوش میرسد و بعد صدای خردشدن شیشهها. گوشهایم دیگر چیزی نمیشنود و پلکهایم میپرد. هوا از گردوخاک پر شده و گلویم را به سرفه میاندازد. برای لحظهای همهجا را سکوت میگیرد. صدای تیراندازی دیگر از بیرون اتاق نمیآید. حسین خودش را میکشد بهسمت دیوار و به آن تکیه میدهد. با پشت دست، خون دهانش را پاک میکند و نفسنفسزنان زل میزند به چشمهای نگرانم.
خدیجه
15
دی