خدیجه

همه خوشحال و پرجنب‌وجوش از خانه‌هایشان بیرون آمدند. در آن زمان‌ها که زمان‌های قدیم بود، مردم ابراهیم ادهم را به درستکاری و دانایی می‌شناختند. ابراهیم از مالِ دنیا فقط یک الاغ داشت با چند عدد وسیله و چند تکه لباس ساده که بر تنش بود. اما حرف‌هایی می‌زد که به دل می‌نشست. حرف‌هایی که هیچ‌گاه دروغ نبود و خودش به همهٔ آن‌ها عمل کرده بود. مردم زیادی از زن و مرد به بازار بصره رفتند و دور الاغ ابراهیم جمع شدند. او به هرکس که می‌رسید با رویی شاد و مهربان، سلام می‌کرد، به او دست می‌داد، از حال‌وروزش می‌پرسید و برایش دعا می‌کرد. سروصدای مردم بلند شد. هرکس می‌خواست سؤالی بپرسد. اما صداها به ابراهیم نمی‌رسید.