عطیه

کوزیمو از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
-کجا می‌روی؟
به رخت‌کن پشت در شیشه‌ای رفت و کلاه سه‌گوش و شمشیر کوچک خود را برداشت.
فریاد زد: -می‌دانم کجا بروم!
و به سوی باغ دوید.
لحظه‌ای بعد از پنجره دیدیم که از بلوط بالا می‌رفت.