محسن

کاب[۹] گفت: «تنها چیزی که من شنیدم صدای رفت و آمد اون موش پیر این دور و بر بود.» او پسر وسطی بود. کوتاه و سنگین با سری گرد مثل نخود و چشم‌های سبزی که همیشه آبریزش و کمی تاب داشت، انگار همین الان با یک تختۀ دو در چهار زده بودند توی ملاجش. هرچند هردو قوی و هیکلی بودند، اما همیشه کاب کمی کُند و دنباله‌رو کین بود و زیاد هم شکایتی نداشت. برای او اینکه چقدر بدبختند و جیرۀ نانشان کم یا زیاد شده، اهمیتی نداشت. حتی ساعت فرای درک و فهم او بود. او بی رو در بایستی از آنها بود که مردم به آنها می‌گویند کودن. ممکن است شما هر جایی به چنین کسی بر بخورید که یک جای شهر نشسته است و منتظر یک سلام و تعارف دوستانه یا کمکی صدقه‌ای چیزی از طرف بعضی شهروندان در گذر است؛ یکی که به اندازۀ کافی دلسوز باشد که وضعیت او را درک کند و برای خشنودی خدا چنین کاری بکند چرا که می‌توانست خدا او را به آن بدبختی و تنهایی و غم دچار کند.